معنی آسوده و راحت

حل جدول

آسوده و راحت

فارغ، آرام، فارغ البال، خاطرجمع، بی‌خیال


آسوده

راحت، آرام، فارغبال


آسوده و فارغ

راحت

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

راحت


۱.آسوده: زندگی راحت،
آسان: کار راحت،
(اسم مصدر) آسایش، آسودگی، آرامش،

لغت نامه دهخدا

آسوده

آسوده. [دَ / دِ] (ن مف / نف) فارغ. فراغ یافته:
نباید که آسوده باشد سپاه
نه آسوده از رنج تدبیر شاه.
فردوسی.
چو از جنگ این لشکر آسوده شد
بلشکرگه شاه پرموده شد.
فردوسی.
ببد شاه چندی بدان رزمگاه
چو آسوده شد شهریار و سپاه...
فردوسی.
هر جا که دلی هست ز غم فرسوده ست
کس نیست که از رنج جهان آسوده ست.
کمال اسماعیل.
|| دور. جدا:
بتو آسوده بودم از همه غم
تو بمردی ّ و من نیاسایم.
مسعودسعد.
|| خوش:
تن آسوده دارید یکسر ببزم
که زود آید اندیشه ٔ روز رزم.
فردوسی.
|| با خاطری مجموع. مطمئن:
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا.
صائب.
|| مستریح. بی مشقت. آرام یافته. بی ترس. بی هراس و بیم از بدی و مصائب. جمام: وطلیعه ها نامزد کرد و مردم آسوده و من بازگشتم. (تاریخ بیهقی). تا خلایق روی زمین آسوده و مرفّه پشت بدیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه).
|| آرمیده. تسکین یافته. مقابل شورانیده:
چنین گفت شاپور [طائر] بدنام را
که از پرده چون دخت بهرام را
بیاری ّ و رسوا کنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را...
فردوسی.
|| فارغ البال:
آسوده زهرچه نیست میباید زیست
وآزاده ز هرچه هست می باید بود.
سلمان ساوجی.
|| ماندگی گرفته. مقابل مانده:
بخفتی ّ و آسوده برخاستی
ز نو باز جنگی بیاراستی.
فردوسی.
یکی اسب آسوده را برنشست
رخ از خون دیده شده چون کبست.
فردوسی.
برآسود روزی بر آنجایگاه
چو آسوده گشت اسب و شاه و سپاه
بکشمیهن آمد بهنگام روز...
فردوسی.
جهاندار [افراسیاب] چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفکند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده را برنشست
خود و سرکشان سوی توران شتافت
کز ایرانیان کام کینه نیافت.
فردوسی.
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.
فردوسی.
چو آسوده تر گشت شاه و ستور
بیاورد لشکر سوی شهرزور.
فردوسی.
و هر پیک مانده نامه به پیک آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی.
|| بی رنج:
ز فرمان سرآزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آسوده گوش.
فردوسی.
|| بی رنج و عذاب و لوم ِ نفس لوامه. بی اضطراب وجدانی:
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی.
|| متمتع. مُلتذّ:
سرش گشت از اندیشه ٔ دل گران
بخفت و نه آسوده گشت اندر آن.
فردوسی.
|| از کفک و جوش فرونشسته (باده):
باده ٔ روشن و آسوده و صافی چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر.
فرخی.
روز و شب در بر تو کودک بالیده چو سرو
سال و مه در کف توباده ٔ آسوده چو زنگ.
فرخی.
|| مَدفون. آرام یافته در قبر و خاک: قتیبه در ناحیت رباط سرهنگ، در دیهی که آن را کاخ خوانند آسوده است و از ولایتها پیوسته آنجا روند بزیارت. (تاریخ بخارای نرشخی). || در حال راحت باش:
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین.
فردوسی.
- امثال:
رسیده آسوده باشد. (کشف المحجوب)، آنکه بمطلوب و مراد دست یابد آرام گیرد.
مسجد گرم و گدا آسوده.
یک تن آسوده در جهان دیدم
آن هم آسوده اش تخلص بود.
؟

آسوده. [دَ] (اِخ) ظاهراً تخلص شاعری. رجوع به سطر فوق شود.


راحت

راحت. [ح َ] (ع اِمص) راحه. شادمانی. (منتهی الارب). شادمانی و آسایش و سرورکه بحصول یقین حادث شود. (آنندراج). آرام. آسایش. (غیاث اللغات) (شعوری). نقیض تعب. (اقرب الموارد). سبات. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
ازو خواه راحت که این آفرید
شب و روز و آیین و دین آفرید.
فردوسی.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز توست همه راحت روح و بدن من.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تا جان در تن است امید صد هزار راحت است. (تاریخ بیهقی ص 201). امروزبحمداﷲ والمنه چنین شهری هیچ جای نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل و مهربان. (تاریخ بیهقی ص 277).
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک
جز بعلم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه بجز شدت و عنا نیست.
ناصرخسرو.
اکنون از خدای عز و جل و از شما می پذیرم که هر رنج که از وی برآید براحت بدل گردانم. (فارسنامه ابن بلخی ص 82).
این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود.
مسعودسعد.
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت بباغ رنج پرد.
سنایی.
راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است. (کلیله و دمنه ص 62).
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد ساحت کون و مکان.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
راحت آن روز رفت کو رفته ست
کرم آن روز مرد کو مرده ست.
خاقانی.
مرا زدل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس براحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
سایه ٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب.
نظامی.
ز خواری عز بدست آور که باشد رنج با راحت
ز طاعت خلد حاصل کن که باشد خار با خرما.
فخرالدین مطرزی.
گفت دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان).
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر.
سعدی (گلستان).
و همانا عذاب و راحت حق است و نیکبختی و بدبختی حق است حقی ثابت و لاحق به انسان و نیکبخت پس از مرگ راحت یابد و بدبخت پس از مرگ عذاب خواهد یافت. (حکمت اشراق ص 263).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

راحت

آسان، آسوده

مترادف و متضاد زبان فارسی

آسوده

آرام، راحت، خاطرجمع، فارغ، بی‌خیال، فارغ‌البال، فارغ‌بال، مرفه، خلاص، سبکبار، بی‌حرکت، ساکن، آرمیده، مرده، مدفون


راحت

آرام، آسوده، ساکت، فارغ، فارغ‌البال، فارغ‌بال، آسایش، آسودگی، استراحت، سلامت، عیش، فراغ،
(متضاد) ناراحت، مشقت

فرهنگ فارسی هوشیار

راحت طلبی

عمل و حالت راحت طلب آسوده خواهی


راحت کردن

(مصدر) آسوده کردن. یا خیال کسی را راحت کردن موجب اطمینان خاطر او شدن. آسوده کردن آرامش بخشیدن


آسوده خاطری

آسوده دلی کیفیت و حالت آسوده خاطر آسوده دلی.

معادل ابجد

آسوده و راحت

691

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری